بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
می دانی چیست؟! راستش را بخواهی شب بیست و نهم شهریور با اول و دوم مهر ماه چندان تفاوتی ندارد. آن هم وقتی که قاصدک های مهربان از چند روز قبل، خبر خزان را به اتاقت آورده اند و تمام خیابان های شهر دهان می شوند و نامت را فریاد می زنند... مادرم می گوید پدربزرگم دیشب به خوابش آمده است ؛ حمد بخوانم. .و خاطره ی گنگ پدربزرگ بر تراس خانه ی قدیمی که اولین سالهای کودکی ام را در آن گذرانده ام در ذهنم تکرار می شود؛ "خانم! آتَشَه داری؟!" راستش را بخواهی... زمان ظرف غم انگیزی می شود، وقتی که قاصدک ها خبر دروغ بودن تقویم را به تو می دهند! آن هم درست زمانی که در انتظار خبر دیگری هستی...
نوشته شده در جمعه 92/6/29ساعت
1:30 صبح توسط نازنین نظرات ( ) |
Design By : Pichak |